آیا شما هم همچون جامعهی بزرگی که با “تازدن و مرتب کردن لباسها” مشکل دارند همکیش هستید؟ اگر پاسخ شما مثبت است این شماره از مطلب ساعت ۲۴ را مخصوص آسایش شما نگارش کردهام. اگر هم پاسخ شما منفی است لطفا اعلام وجود کنید تا یکدیگر را بهتر بشناسیم. با سحر همراه باشید!
“دستگاه لباس تاکن خودکار” به زودی در خانههای سرتاسر دنیا به عنوان وسیلهای لازم و ضروری اعلام وجود خواهد کرد. همان طور که ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی دچار چنین سرنوشتی شدند. خوشتان بیاید یا نیاید زندگی روبه جلوست و این یعنی همه چیز به سمت مکانیزه شدن و خودکار شدن پیش میرود.
از نگاه عمیقتر این دستگاه دوست بسیار نزدیکی برای شما خواهد بود چرا که کارهایی که شما از آنها تنفر دارید یا در دستهی بیهودهها قرار دادهاید را به بهترین شکل ممکن و با دقتی مثال زدنی انجام میدهد. جالب است بدانید که او این کار را با کمک اصول فیثاغورس انجام میدهد که باعث میشود هیچ جایی برای نقص وجود نداشته باشد. از این مهمتر، دستگاه محبوب ما کار تازدن را در کمتر از ۱ دقیقه به پایان میرساند. هر چند که امیدواریم در نسلهای آینده این زمان به چند ثانیه کاهش پیدا کند اما این آمار برای اولین نسخه چندان هم بد نظر نمیرسد.
نوع لباس و جنس لباس چیزهای کلیدی هستند که بر اساس آنها برنامهی تازدن ممکن است متفاوت عمل کند و این یعنی هوش در کنار دقت و البته نتیجهی کاملا مطلوب. باز هم خدا را سپاس که در کنار این ویژگیهای مثبت، خصوصیت “خستگیناپذیری” به زیبایی میدرخشد. اکنون شما را به دیدن چند تصویر از این ماشین دوستداشتنی دعوت میکنم:
من چند ماه پیش یه کشف بزرگ کردم، یه کشف که خیلیها تا حالا بهش اهمیت ندادن.
یادمه اون شب چراغ اتاق رو خاموش کرده بودم و در حالی که یکی از آهنگ های ‘شوپن’ پخش میشد تو تاریکی سخت مشغول فکر کردن بودم تا این که ناگهان چراغ مطالعهای که اتصالی داشت و همیشه خاموش بود، روبروم روشن شد و نور زرد رنگی به صورت من تابید، این اتفاق من رو یاد اولین تئاتر زندگیم انداخت که نقش پسری رو بازی میکردم که میخواست خودش رو از یه ساختمون پرت کنه پایین. در ابتدای اون تئاتر من بالای یه چهار پایه وایساده بودم و وقتی نوری زرد رنگی روی من میتابید نمایش شروع میشد.
اون شب هم بعد از روشن شدن ناگهانی چراغ مطالعه احساس کردم که اون نمایش دوباره شروع شده، و وقتی نمایش شروع میشه تو دیگه خودت نیستی، تو دیگه یکی از شخصیتهای داستانی.
واسه همین از پنجره بیرون رفتم و لبهی دیوار وایسادم، طولی نکشید که جمعیت زیادی تو خیابون جمع شدن و با انگشت من رو به هم نشون دادن. منم یکی از دیالوگهای اون تئاتر رو به یاد آوردم و فریاد زدم: آهای! به چی نگاه میکنید؟ الان منم میام پیشتون، اما نا با پا، با سر!
این رو که گفتم صدای مردم بلند شد و من برای اولین بار تونستم با نقشی که بازی میکردم ارتباط برقرار کنم، نقش پسری که نامزدش رهاش کرده بود، شغلش رو از دست داده بود و زندگی واسش عذابآور شده بود و تنها برای دیده شدن بود که این کار رو میکرد.
در حالی که مردم فریاد میزدن ‘نپر، نپر’ من به این فکر میکردم که تو این شهر، این کشور و این دنیا، چقدر پسر مثل نقشی که من بازی میکردن وجود دارن، پسرهایی که یکی رو با تموم وجود دوست داشتن اما اون رو از دست دادن و دیگه دوست داشتن واسشون بیمعنی شده، درس خوندن اما استعدادشون هدر رفته، کار میکنن اما چیزی عایدشون نمیشه، پسرهایی که ما هر روز تو قطار، کافه و خیابون داریم میمینمشون، اما کسی از چهرهشون چیزی رو نخونده، شاعری واسشون شعری نگفته و نویسندهای واسشون داستانی ننوشته، داستانی کلیشهای که واسه کسی اهمیت چندانی نداره.
من اون لحظه کشف کردم که گاهی باید یه نمایش بسازیم و نقش دیگران رو بازی کنیم، واسه اینکه بهتر بتونیم درکشون کنیم و مدتی هم از خود یکنواختمون دور باشیم…
هنوز مردم فریاد میزدن ‘نپر، نپر’، اما چیزی که مانع پریدن من شد فریاد مردم نبود، چراغ مطالعه بود که دوباره اتصالی کرد و خاموش شد!
نویسنده: “قهوه سرد آقای نویسنده؛ از “روزبه معین”
شب شما آرام