کمی از فناوری اطلاعات و اخبار روز فاصله بگیریم. کمی به اطراف خود نگاه کنیم. چقدر غرق موبایل و تبلت و اینترنت و روزمرگی شدهایم. روزی به خودمان میآییم که دیگر دیر شده است. ما در ترنجی با همکاری سازمان هلال احمر جمهوری اسلامی ایران روز چهارشنبه 12 مهر به آسایشگاه سالمندان امام علی (ع) در شهرستان رفسنجان سری زدیم تا درک کنیم که چه چیزی ما را از اصل خود دور کرده است…
ابتدا برای شرکت در این مراسم کمی مردد بودم. خستگی کلاسهای دانشگاه و کارهای روزانه امان نمیداد. تصمیم خودم را گرفتم و به مسئول اردو پیام دادم.
اسم اردو و گردش و بازدید که میآید عموما یاد تفریح میوفتیم. یاد یک روز خوب و کلا هر حس خوبی که میشود توی یک روز آن را تجربه کرد. این بازدید کمی متفاوت بود. حس خوبی داشتم اما این احساس که قرار است امروز نکتهای فراموش نشدنی یاد بگیرم ، هنوز ذهنم با یک حس خوب قلقلک میشد که دیدم به درب آسایشگاه رسیدیم.
آسایشگاه سالمندان امام علی (ع) در حاشیه شهر رفسنجان قرار دارد. قبل از پیاده شدن ، به تمامی افراد حاضر در اردو یک کاور هلال احمر داده شد تا تیم یک دستتر شود. چندین نفر از دوستان با گل و شیرینی و چند ظرف میوه و مخلفات به خانه سالمندان آمدهاند.
وارد خانه سالمندان که شدیم ، فضای سرسبز و البته آرامش عجیبی که در مجموعه وجود داشت ، ما را کمی متعجب کرد. البته لازم است این موضوع را ذکر کنم که چنین پوشش فضای سبزی در شهر رفسنجان بسیار به ندرت یافت میشود.
حدود 150 متر راه تا ساختمان اصلی بود که با توجه به غرق شدن ما در حس عجیب حاکم بر خوابگاه ، به سرعت طی شد. درب ورودی ساختمان عکس یادگاری گرفتیم تا این خاطرات ثبت شود. بحث ، بحث این نیست که بگوییم ما آمدیم و بعدا عکس را نشان بدهیم و رفع تکلیف کنیم. اصلا موضوع این نیست. بحث ما این است که اگر بعدا کسی گفت که آیا به فکر سالمندان کشورت بودی؟ آیا اصلا به این موضوع فکر کردهای؟ عکسی را نشان او بدهم و بگویم که یکبار حداقل ما به اینجا سر زدهایم. ما 1 درصد از وظایف خود را انجام دادهایم…
کمی دیرتر وارد ساختمان اصلی شدم. منتظر بودم که افراد داخل شوند و بعد خیلی آهسته از بین جمعیت ، احساس دخترها و پسرهای دانشجو را درک کنم.
یکی گریه میکرد ، یکی با مهربانی دست پیرزنی را میبوسید ، دیگری شاخه گلی را تقدیم میکرد و فردی هم مشغول صحبت کردن با زنی سالخورده بود.
از ما خواهش کردند که از صورت هیچکسی را نشان ندهیم. ما نیز به گفته آنها عمل کردیم و هیچ عکسی از صورت عزیزان ساکن در آسایشگاه نگرفتیم.
به سمت پیرزنی رفتم که به نظر سرحالتر از بقیه بود. سعی کردم که متفاوت با بقیه سر صحبت را باز کنم. از او پرسیدم:
از اینکه ما اینجاییم خوشحالی؟
گفت آره پسر جون! خیلی وقت بود که کسی از اینجا حالی نمی پرسید
ازش پرسیدم: مادر جان! چند تا بچه داری؟
صدایش آرام شد. سعی داشت طفره برود و هیچ جوابی به من ندهد. ناگهان به پسری اشاره کرد و گفت:
مثل همین بود. چند وقت منو گذاشت و رفت از اینجا بی معرفت :(((
نتوانستم تحمل کنم. بر صورتش بوسه زدم در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود.
در پانسیون آسایشگاه ، سه خانم با هم در حال بحث بودند. رنج سنی آنها را بین 60 تا 70 تخمین زدم. وقتی به طرف آنها رفتم از من استقبال کردند.
از خانمی که چادر گل گلی داشت پرسیدم: خانم میزارن شما از اینجا برید بیرون؟
رنگش پرید بنده خدا! گفتم: سوالم خیلی متفاوت بود؟
گفت: آره! میزارن بریم بیرون. بهمون مرخصی میدن. دو بار در …
به کلمه دو بار که رسیدم ، حرفش را قطع کرد و از جلوی من رفت.
برخی از دوستان هنوز هم مشغول به صحبت با عزیزان ساکن در خانه سالمندان بودند. از جمع جدا شدم و سر به اتاقها زدم. برخی از اتاقها خیلی مرتب بودند و بعضی دیگر بسیار نامرتب! حد وسطی وجود نداشت و انگار از تیپ تک تک اتاقها میتوانستیم به این موضوع پی ببریم که هنوز زندگی در رگهای این افراد جریان دارد.
به اتاق آخر رسیدم. زنی را دیدم که با چشمانی قرمز در حال نگاه کردن جمعیت است. نزدیک که شدم سریع داخل اتاق شد و درب را بست.
گفتم: خانم! ما کاری به شما نداریم. راحت باشید!
گفت: شما هم مثل بقیه هستی. میخواهی بزنی تو سرم و منو سرزنش کنی.
بغضی ته قلبم را گرفت. یاد مادربزرگ خودم افتادم. سال 93 بود که فوت کرد. وسط امتحانات خرداد ماه بود. همان ساعت 10:52 دقیقه لعنتی که درست در وسط جلسه به من خبر دادند که مادربزرگم فوت کرده. شوکت بانو هم تلاش میکرد که در هنگام ناتوانی ، او را در این حالت نبیند. میرفت داخل اتاق و گاها ساعتها بیرون نمیآمد.
درست در انتهای سالن ، دربی توری مانند وجود داشت. کارگران مشغول کار بودند! گرد و خاکی در هوا پخش شده بود و این گرد به سالن نیز میرسید. در آنسوی پرچین ، باز هم پیرزنی تنها نشسته بود. تنهای تنهای تنها! به او خیره شدم. به آسمان نگاه میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. احتمالا ذکر میگفت. لبخندی ملیح! بر روی لبهایش نقش بسته بود. از دیدن او اینبار ناراحت نشدم. انگار که از شرایط شاکی نبود و خانه دومش را به خانه اول ترجیح میداد…
به لحظات پایانی بازدید نزدیک میشدیم. جو دوستانهتر شده بود. به نزد خانمی رفتم که از همه افراد حاضر در آسایشگاه ، پیرتر به نظر میرسید. فرشتهای مهربان با صندلی چرخدار! دستش را بوسیدم. او واقعا یک فرشته بود. چه پسر یا دختری چنین مادری را رها میکند؟ بغضم ترکید و زار زار گریه کردم. به حال خودم ، به حال مادران و پدرانم که در آسایشگاه هستند ، به حال افرادی که پدر و مادر خود را رها کردهاند و این فرشتگان را مراقبت نمیکنند.
دستش را روی دستهایم گذاشت و با همان حنجره خسته و درماندهاش از من خواهش کرد که دیگر گریه نکنم. سریع گریهام را قطع و اشکهایم را پاک کردم. گفتم مادر جان توصیهای برای من نداری؟
فقط یک جمله گفت: هر کاری را در زمان خودش انجام بده پسرم!
با تشکر از هلال احمر جمهوری اسلامی ایران
بهترین و متفاوت ترین پستی بود که دیدم.
خدا خیرتون بده که چنین کار انسان دوستانه و خداپسندانه ای کردید
چقدر ما آدمها میتونیم از انسانیتمون فاصله بگیریم.
من با خوندن پست اشکم سرازیر شد، تنها پسر خانواده ام ولی هیچ وقت برای پدر و مادرم پسر خوبی نبودم و نیستم.
امیدوارم خدا به همه ما کمک کنه که قدر والدینمون رو بدونیم
حاج آقا الیاسی ظهر عاشورا حرف خیلی قشنگی زد
گفت اگه امام زمانت رو دوست داری بدون لازمه قبول ولایت امام قبول ولایت پدر و مادر است.
چقدر این پست حالمو بد کرد چون دیدم به اسمارتفونم خیلی نزدیک ترم تا پدر و مادرم?
واقعا پست عجیبی بود، آدمو منقلب میکنه. حداقل تاثیرش اینه که آدم به فکری فرو میره
چه فکری؟
اینکه اگه نوبت تو هم بیاد حاضری پدر مادری که این همه سال رو برات زحمت کشیدن و مثل یه دسته گل ازت مراقب کردن رو به سادگی بذاری اینجا و تنهاشون بذاری؟ تو موجی ازغم و ناراحتی؟ واقعا این رفتار درسته؟؟؟
امیدوارم روزی تمامی خانههای سالمندان تعطیل بشن، روزی برسه که همه با پدر و مادر پیرشون مهرون بشن در حدی که تمامی خانههای سالمندان تعطیل بشن ، یادمون نره ما هم یه روزی پیر میشیم، نکته اینجاست که میگه هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. من یه چیزی همیشه جلو چشممه، اگه این کار رو با پدر مادرت کنی وقتی تو هم پیر بشی بچت از این بدترش رو سرت در میاره….
پس با پدر و مادرمون مهربون باشیم، به هر قیمتی، میگی خرج روی دستت میذارن؟ وقتتو میگیرن؟ صبرت رو لبریز میکنن؟
عسیسم تو هم یه زمانی کوچیک بودی همین زحمتا رو به پدر مادرت دادی پس اصلا درست نیست اینو بگی….
سخن آخر اینکه باپدر و مادرمون مهربون باشیم، به هر قیمتی…!
بیشتر از کمکی که از نظر روحی به این عزیزان بزرگوار میشه، حس خوب و تاثیر مثبتیه که تو روحیه خود شخص میذاره. آدم احساس بودن میکنه. مرسی بابت این عمل انسان دوستانه…
این پست حرف نداشت خوبه بعضی وقتا به دنیای واقعی هم نگاه کرد به اطرافمون که ببینیم چی میگذره و اینکه چقدر یه ادم میتونه نامرد باشه یا چقدر میتونه تنها باشه یعنی اون دنیا چطور فرزندان اینا میخوان جواب بدن بابا مادره ها