این مطلب خیلی خاصه! یعنی برای نوشتنش و ایده نوشتنش و کلا چیزایی که قراره امشب بخونید ، نهایتا دو ساعت فکر شده و تمام تلاشم این بوده که مطلب حتما همین امشب بره روی سایت که زودتر شاید گرهی از زندگی یک نفر باز بشه…
سلام!
عارف کمانی هستم و قراره یک مطلب دیگه با سرتیتر یادداشت سردبیر ترنجی بنویسم. این دفعه چون مطلب خیلی خاصه سروش نصرپور عزیز رو برای ساختن کاور به زحمت ننداختم و خواستم در کمال بیخبری! یک پست رو بنویسم و بفرستم روی سایت. بگذریم از این موضوع که توی چند روز اخیر به دلایلی نتونستم یادداشت سردبیر بنویسم و یعنی نخواستم که وقت شما رو بگیرم :))) به هر حال ، خواهش میکنم که این مطلب رو با دقت بخونید…
چند روزی هست که منتظرم. آفرین! منتظر اعلام نتایج. به این موضوع فکر میکنم که قراره سرنوشت ما دقیقا توی کدوم شهر رقم بخوره. اینجور براتون بگم که تمامی کد رشتههای دندانپزشکی ، پزشکی ، دارو و فیزیوتراپی سرتاسر کشور عزیزمون ایران رو زدم و بقیه رو سپردم دست خدا که ببینم از توی این قرعه شانس چی در میاد! دل و دماغ نوشتن پست نداشتم. رفقا هستن و حالا که سایت جون گرفته نمیخوام زیاد لینک ثبت کنم که فرصت به دوستان برسه. روی تختم لم داده بودم که یهو احساس کردم که باید برم بیرون و چند صد متری حداقل قدم بزنم.
همین حس راه رفتن رو بهش میگن تقدیر. یعنی معین شده که شما باید یه ساعت خاصی بری بیرون تا یه اتفاقی رو رقم بزنی. هنذفری رو گذاشتم توی گوشم و آلبوم F… The System گروه معزز و بزرگوار سیستم آف ا داون (بهش Soad هم میگن) رو پخش کردم. همزمان که آهنگ زیر در حال پخش شدن بود در حال رفتن به پایین چهارراه توحید (همون میدون توحید خدا بیامرز) بودم:
lonely day
روزه تنهایی
such a lonely day
روز تنهاییه
and its mine
و ماله منه
the most loneliest day of my life
تنها ترین روز زندگیم
such a lonely day
همچین روزِ تنهایی ای
Should be banned
باید ممنوع بشه
It’s a day that I can’t stand
روزیه من نمیتونم تحملش کنم
The most loneliest day of my life
تنهاترین روز زندگیم
The most loneliest day of my life
تنهاترین روز زندگیم
Such a lonely day
یه همچین روز تنهایی ای
Shouldn’t exist
نباید وجود داشته باشه
It’s a day that I’ll never miss
روزیه کن دلم هرگز براش تنگ نمیشه
این آهنگ پر از خاطره ست برای من. از اون آهنگاست که گوشش میدم یاد بدبختیام میوفتم. یاد روزایی میوفتم که درس میخوندم اما خب نمره لازم رو نمیآوردم. یاد تبعیضهایی میوفتم که توی مدرسه به ما شد و توهینهایی که تحمل کردم. میرفتم یه گوشه خلوت و مثل یک مرد گریه میکردم. شاید فکر کنید که یک مرد گریه نمیکنه. اتفاقا ما هم گریه میکنیم. زیاد هم گریه میکنیم . زیاد به روی خودمون نمیآریم که نکنه یه موقع جامعه هم به گریه بیوفته..
صحنهای رو دیدم که با همیشه فرق داشت. یک دوچرخه کم باد با یک بنر مثل بنر زیر. کاغذی که روی شماره تلفن را پوشانده بود و مردی پیر که روی نیمکت دراز کشیده و در حال نفس نفس زدن است. ابتدا نگاه به جیبم کردم و گفتم:
عارف! تو که هیچ وقت به گداها پول ندادی. این دفعه هم نده!
اما خب یه گوشه مغزم دائما این حدیث تکرار میشد که میگفت: اگر مسلمونی رو ببینی که به کمک احتیاج داره و بهش کمک نکنی. مسلمون نیستی.
جیبم را نگاه کردم و مبلغی هرچند کم در جیبم بود. یک اسکناس درآوردم و بغل تابلو گذاشتم به صورتی که موقع دیدن تابلو ، اسکناس هم ببیند. چند قدم از محل دور شدم اما با خودم گفتم:
شاید پول به دستش نرسه. برو بزار روی دستش پول رو و برو. رفتم و گفتم:
سلام پدر جان. حالت خوبه؟
لبخندی زد و گفت ممنونم پسرم. دارم بهتر میشم.
نگاهش کردم و خیلی آروم دستش رو گرفتم و پول را در دستش قرار دادم. گفت ممنون عزیز اما من گدا نیستم.
گفتم نه نه! منظور من این نیست بزرگوار! این پول را بگیر و برای خودت یک فلافلی چیزی بخر که کمی از خستیگت برطرف بشه.
من چشمهای انسان را خوب میفهمم. در چشمهایش معصومیت و سختی و مشقت را دیدم. گفتم شاید بد نباشد که چند کلامی با او هم سخن بشوم و حرفش را بشنوم. شاید او نیز دلش پر باشد و بخواهد با کسی حرف بزند. گفتم پدرجان! چی شده که به این روز افتادی؟ از خودت برایم بگو
از خاطراتش تعریف کرد. از این گفت که هفته پیش شهرداری دوچرخه و تابلو او را شکانده بود و مجبور شده بود اندک حقوق مستمری خود را برای تعمیر دوچرخه اش خرج کند. از آن گفت که دیگر نای زندگی ندارد و هر روز مجبور است با هزاران درد و مرض ، به بیرون از خانه بیاید و کار کند. حقوقش تنها کفاف اجاره خانه را میدهد و دیگر چارهای ندارد. او بیمار است اما باید خرج زندگی اش را بدهد.
این دوست دوست داشتنی ما میگفت: 30 سال برای شهرداری کار کردم اما حالا دوچرخهام را میشکنند. وسایلم را ضبط کردند و به من توهین کردند. موقعی که داشتند من را موخذه میکردند میگفتند: تو نباید در خیابان باشی. برو به خانهات و از همان 1 میلیون تومان حقوقت لذت ببر!
پیرمرد هم جواب آنها را داده بود و گفته بود که این پول نمیتواند کفاف زندگیام را بدهد. آنها لطف کردند و این پدر عزیزمان را دستگیر نکردند چون صرفا به نوعی همکار آنها محسوب میشد.
پدر ما از دوران جوانیاش گفت. از دوران 8 سال دفاع مقدس و سالها زحمتی که در آن سالها کشیده است. میگفت که گواهینامه پایه 1 دارد و کامیون میرانده است اما حالا در آستانه 71 سالگی ، به وضعیتی رسیده است که آبیاری درختان و تعویض تسمه کولر انجام میدهد. در همین زمان بود که بغضم ترکید و در میان انبوه نگاههای سنگین که به ما دو نفر دوخته شده بود ، گریه میکردم. به حال کشورم گریه میکردم . به حال پدر و پدرانی که در خیابان از سر نداری و بیچارگی مجبورند بهترین روزهای زندگی که میتوانند استراحت کنند را به کار کردن بگذارنند.
اشکهایم را پاک کردم تا حداقل او را ناراحت نکند. میگفت که ماهها قبل از طرف روزنامه همشهری و چند جای دیگر با او مصاحبه کردند و اندکی پول به او دادند. میگفت که از آن زمان اوضاعش کمی بهتر شده اما هنوز هم نمیتواند زندگی اش را بچرخاند. به دستهایش نگاه کردم. باور کن رفیق که دستهایش برایم آشنا بود. چشمهایم را بستم و به یاد پدربزرگم افتادم که عید 93 ما را ترک کرد. دستهایش برایم غریبه نبود. همان دستهای پینه بسته پدربزرگم بود که سالها کفاش بود و برای مردم گیوه میدوخت. حاج آیت کمانی معروف بود. تمام خمین او را میشناختند و موقعی که فوت کرد ، کل شهر عزادار بود.
واقعا معنای پدر را لمس کردم. او نیز مثل پدربزرگم رنج کمی نکشیده بود. هنوز هم چشمهایش برایم میدرخشید و حالا احساس خوبی داشتم. احساس میکردم که بیهوده به بیرون نیامدم و حالا رسالت خودم را انجام دادم. بعد از اتمام حرفهایش ، خودم را معرفی کردم و گفتم که من هم خبرنگار هستم اما نه از جنس اجتماعی. لبخندی بر روی صورتش نقش بست و گفت: نکند تو هم مثل آنها فقط میخواهی چهار کلمه بنویسی و بروی! گفتم: نه! من شاید شغلم به این موضوع ربطی نداشته باشد اما تریبونی دارم که میتوانم از طریق آن صحبت کنم. تریبونی با رنگ ترنجی!
خاطرات شیرینی داشت. برایم از روزهای انقلاب و جنگ گفت. از میدان توحید گفت که در طول 40 سال اخیر کلی تغییر کرده و انگار میدانست که من عاشق شنیدن خاطرات هستم. دست توی جیبش کرد و عکسی را به من نشان داد. عکس مال روزهایی است که پسرانش تازه متولد شده بودند و زندگی خوبی داشت. به صورتش نگاه کنید. چقدر شبیه ماست. چقدر شبیه حال و روز خوب همین حالای ماست. حال و روزی که شاید در روزها و ماهها و سالهای بعد، مثل حال نباشد.
در آخر دوست دارم که متن را با این جمله تمام کنم
روزهایی را به خاطر دارم که یهودیها را دستگیر میکردند ، به کمک آنها نرفتم چون یهودی نبودم.
آنارشیستها و آتئیستها و پیرها و ناتوانها را میکشتند ، کمکشان نکردم چون به هیچکدام از آنها تعلق نداشتم.
روزی که نوبت به من رسید ، دور و اطراف خودم را نگاه کردم. دیگر کسی نبود که کمکم کند!
در انتهای مطلب ، شماره کارتی از این پیرمرد دوست داشتنی برای شما به اشتراک میگذاریم. به امید آنکه شاید گرهی از مشکلات او حل شود. شاید بتواند بدون دغدغه از روزهای آخر عمرش لذت ببرد. به جای خرید نوشابه و چیپس و پفک ، آن 10 هزار تومان را به این شماره ارسال کن. شاید همین ده هزار تومان ، دلگرمی برای او باشد.
مطلب بسیار ناراحت کننده ای بود. فقر و بیکاری باعث شده خیلی از مردم زمین گیر شن. از پیر گرفته تا جوان خیلی هارو میشناسم که سخت ترین کارهارو انجام میدن و هنوز هم تو مخارج زندگی موندن… برادر بنده ۷ سال ازدواج کرده ولی هنوز فرزندی نداره. با کار شبانه روزی تو ساختمونا هنوزم کلی بدهی داره که از پس خرج ۲ نفر به زور بر میاد. فکر کنم جزء تنها کشورایی هستیم که اختلاف طبقاتی توش فوق العاده بالاست و به سالمندان که توان کار ندارن اهمیتی داده نمیشه.
چقدر غم انگیز .
خیلی وضعیت مالی و رفاه و آسایش مردم دچار مشکل هست ، من خودم تو فضای مجازی به سبب بازی انلاینی که برای وقت گذرونی بعضی موقع انجام میدم دوستانی پیدا کردم که با وجود مدارک بالا بیکار هستن ، دلم نمیخوات حرف سیاسی بزنم که این مطلب و سایت ترنجی دچار مشکل بشه ولی واقعا این حق مردم کشورمون نیست ،حق این مردم نیست که با اون متانت با اون تحمل با اون صبوری که با مسئولان این مملکت با مدارا برخورد میکنن و اعتراضی ندارن ولی اونا با بیرحمی تمام در حق مردم ظلم میکنن ، اقتصاد مقاومتی برای مردم و قشر کم درآمد هست ولی هزاران هزار میلیارد سالیانه از کشور اختلاص میشه و فرار میکنن ، خدایا فقط خودت به دادمون برس
داستان جالب و دردناکی بود امیدوارم هرگز کسی شرمنده خانوادش نشه حالمو گرفتین بدجور
متن بسیار عالی و پر احساس و صد البته غم انگیز بود. چیزی نمیتونم بگم به جز اینکه واقعا باید یه فکری به حال این کشور و این اقتصاد کرد. همه ما مطمئنا تو دوست و آشنا ها کسایی رو میشناسیم که کمرشون زیر بار هزینه های زندگی خم شده..
ممنون آقا نویسنده.
مطلب شما را پرینت می گیرم که هر روز بخوانم.
و قابل توجه دوستانی که در بعضی از سایت های تکنولوژی نگران افزایش یک دهم میلیمتر ضخامت پرچم دار آینده برندشون هستن
سلام
ممنون از لطفتون
?
واقعا متاسفم واسه این وضعیت
مطلب زیبایی بود
ای بابا! اشک ما هم درآوردید. البته بیشتر ازینکه واسه این پیرمرد اشک ریخته باشم واسه خودم و بدبختی های جامعه انسانی اشک ریختم. تا بوده دنیاهمین بوده. به قول شوپنهاور: نمایش حزن انگیز زندگی کی به پایان میرسد؟